کد مطلب:313543 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:177

قدر زندان کشیدن بدون گناه را بدان
آقای فرج الله كرمی مرقوم داشته اند:

در سال 1345 هجری شمسی در روستای قمشه، جزء دهستان ماهیدشت از توابع كرمانشاه، یكی از خوانین شیرخان به حقوق مردم تجاوز می كرد.

پدرم كه شخصی مذهبی و متدین بود و ریش سفید محل محسوب می شد، بارها او را نصیحت نمود و از او تقاضا كرد كه دست از ظلم و تجاوز به مردم بردارد و نیز كمتر در ملأ عام مرتكب فسق و فجور و عیاشی و باده گساری بشود، ولی اصلا گوشش بدهكار نبود و به حرف امثال مرحوم پدر بنده وقعی نمی گذاشت. حتی گاهی خشمگین هم می شد و جسارت هایی می كرد. خلاصه ی كلام آنكه، سرانجام بعضی از اشخاص غیور و شرافتمند كه از ظلم خان به تنگ آمده بودند با زمینه چینی های زیاد موفق شدند شیرخان ستمگر را به قتل رسانند و روح خبیثش را به درك واصل كنند.

وراث و اطرافیان خان، چون بارها شاهد اعتراض پدرم به تجاوزات خان بودند و از طرفی پدرم را نیز خیلی مسن و سالخورده می دیدند، به خیال خودشان برای انتقام از پدرم، بنده را كه نوجوانی هفده ساله بودم به قتل شیرخان متهم كردند و چون در دوائر دولتی خیلی نفوذ داشتند چند نفر آدم بی سر و پا را هم به عنوان شاهد عینی علم كردند. ملخص كلام: از آنجا كه نظام ستمشاهی با اشخاص مذهبی میانه ی خوبی نداشت و بستگان خان هم اعمال نفوذ كرده بودند، دادگاه (یا بهتر بگویم، بیدادگاه طاغوت) طی یك محاكمه ی تشریفاتی حكم اعدام بنده را صادر كرد. بنده هم نوجوانی روستایی بودم؛ نه سن و سال و پختگی یی داشتم كه بتوانم از حق خودم دفاع كنم و بی گناهیم را به اثبات برسانم و نه پول و پارتی یی داشتم كه این و آن را ببینم، پدرم هم پیرمرد مذهبی كم بضاعتی بود كه هیچ كس حرفش را نمی خرید.



[ صفحه 363]



مدت ها از ماجرا گذشت و من همچنان در زندان به سر می بردم و پرونده ام هم به اصطلاح در دیوان عالی كشور جریان تشریفات قانونی خود را می گذراند و هر شب كه در زندان به سر می بردم احتمال می دادم كه سحرگاه همان شب حكم را به اجرا بگذارند و به اصطلاح، سر بی گناه خود را بر فراز دار می دیدم كه نظاره گر این دنیای پر از ستم و تباهی و حق كشی است.

از آن جا كه در دوران بچگی همراه پدرم چند بار به كربلا رفته بودم، در یكی از شب های طولانی زمستان كه احتمال قوی می دادم در سحرگاه آن اعدام خواهم شد و از این تصور دلم سخت گرفته بود، سخت به یاد آن روزها افتادم كه بچه بودم و همراه پدرم، وقت اذان صبح، اول به حرم مطهر ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف می شدیم و بعد از عرض ادب و زیارت مرقد آن بزرگوار به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام می رفتیم.

شب بود سكوت مرگبار زندان، و همه ی زندانی های هم اطاقیم در خواب، و فقط من بیدار بودم. خیلی دلم شكسته بود. با تمام وجودم متوسل به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شدم، همین طور ناخودآگاه یك برگ كاغذ از میان دفتری كندم و شكایتی خطاب به آن بزرگوار نوشتم. بعد از سلام و عرض ادب به محضر ایشان اظهار داشتم كه: ای ابوفاضل، خودت می دانی من بی گناهم ولی به طوری برای من صحنه سازی شده كه راه نجاتی وجود ندارد و امیدم از همه جا قطع شده است، به هر كس و هر مقامی هم شكایت می كنم كسی گوش به حرفم نمی دهد، و اكنون تنها روزنه ی امیدم تویی و نجاتم را از تو می خواهم. غربت و مظلومیت و تنهایی برادر بزرگوارش در ظهر عاشورا را یادآور شده و درخواست كردم كه عنایتی به من بكند.

فردای آن شب نامه ی شكوائیه را در پاكتی گذاشتم و مخفیانه به آقای فلاحی، پاسبان نگهبان داخله، كه در میان تمام پرسنل شهربانی تنها او را می دیدم كه نماز می خواند و شخصی سلیم النفس بود، دادم و این آدرس را روی پاكت نوشتم: عراق، كربلا، حرم مطهر ابوالفضل العباس علیه السلام، و به او گفتم این نامه را تمبر بزن و پست كن! آقای فلاحی، در حالی كه اشك توی چشمانش حلقه زده بود، نامه را از من گرفت و قول داد كه برایم پست كند.

درست یك هفته از این تاریخ گذشته بود. شب جمعه، كه امید داشتیم فردای آن



[ صفحه 364]



كسی از بستگان به ملاقات بیاید، خیلی ناامید و اندوهناك بودم. قلبم سخت گرفته بود. به قدری تنگ بودم كه محال است بتوانم میزان اندوه خودم را توصیف بكنم. تا نزدیكی های صبح، خوابم نبرد و بی اختیار گیج و منگ شده بودم كه، بین خواب و بیداری برای یك لحظه احساس كردم تمام فضای زندان خوشبو و عطرآگین شده است. آن بوی خوش به قدری دل انگیز بود كه وصفش را نمی توانم بكنم. برای یك لحظه دست بلند و نورانی یی را دیدم كه از كتف بریده و جدا بود و همان نامه ای را كه نوشته بودم به دستم داد. نگاه كردم روی پاكت نامه، تصویر گنبد ابوالفضل علیه السلام را دیدم.

پاكت را باز كردم دیدم به خط عربی نوشته شده است. من آن وقت ها با زبان عربی آشنا نبودم، ولی در عالم خواب، آن عبارت زیبا را از فارسی هم راحت تر می خواندم و بهتر متوجه می شدم. نوشته شده بود: قدر زندان كشیدن بدون گناه را بدان! شكایتت رسید، دستور آزادیت را داده ام. قبل از اینكه این ماه به آخر برسد آزاد خواهی شد؛ و این هم پدرت، ببین چه می گوید؟ به آن طرف كه اشاره كرده بود نگاه كردم، پدرم را دیدم كه سجاده ای پهن كرده و دو شیشه عطرپاش در دو طرف سجاده گذاشته است و یك مهر كربلا نیز در وسط آنها است. به من گفت: پاشو، اذان بگو!

به پدرم گفتم: من هیچ وقت مؤذن نبوده ام و صدای خوبی هم ندارم. پدرم گفت: دستور حضرت است؛ آن كسی كه به او شكایت كرده ای. من بلند شدم و در حالی كه می ترسیدم صدایم خوب نباشد شروع به اذان گفتن كردم. صدایم به قدری بلند و زیبا شده بود كه خودم عاشق صدای خودم شده بودم. تا رسیدم به جمله ی «حی علی الفلاح»، كه از طنین صدای خودم از خواب پریدم. دیدم تازه سپیده ی صبح دمیده و صدای اذان صبح از گلدسته ی مسجد عمادالدوله، كه نزدیك زندان بود، بلند است.

ملخص كلام: همان روز، ساعت 9 صبح، صدایم زدند. پدرم به ملاقاتم آمد و خیلی خوشحال بود و گفت: پرونده ات نقض شده و قاتل اصلی هم شناخته شده و دستگیر گردیده است، و درست روز بیست و نهم همان ماه بود كه مرا به دادگاه بردند و چند تا سؤال از من كردند كه مضمون آنها درست یادم نیست و ساعتی بعد هم حكم برائت مرا صادر كرده و با مأمورین به زندان برگشتیم. حكم دادستانی را به افسر زندان دادند و من از دوستان زندانیم خداحافظی كردم و بیرون آمدم، و همه از تعجب هاج و واج شده بودند، چون می دانستند كه من محكوم به اعدام بودم و حالا آزاد شده ام!!



[ صفحه 365]